این روزها

ساخت وبلاگ

امروز یکی از دوستانی که همیشه در ذهن خودم کلی دوستش می پنداشتم کله ی سحر وقتم را گرفت که بیا در مورد مساله ی مهمی صحبت کنیم می خواست مرا لجن مال کند و می گفت تصمیم جمع است جمعی که دیگر تا ۱ و نیم متریم رسیده نمی دانم چطور شد که اولش یاد سلاطین عثمانی افتادم سلطان عبدالعزیز سلطان مرا سلطان عبد الحمید دوم و سلطان محمد پنجم که وجه اشتراک همه ورود وزیری به سرسرای کاخشان و کلی تملق و بعد خواندن فرمان عزل و گفتن اینکه او به شخصه تنها حامل پیام است و سلطان را پدر امت و شاه خود می داند و بعد همان وزیر حداقل وزیر اعظم می شد !!!!!!!!!

یاد شعر دکتر موسوی افتادم که صرف نظر از دیدگاه سیاسیش خیلی خیلی متناسب است

ناگهان زنگ می زند تلفن،ناگهان وقتِ رفتنت باشد

مرد هم گریه می کند وقتی سرِ من روی دامنت باشد

بکشی دست روی تنهاییش،بکشد دست از تو و دنیات

واقعا عاشق خودش باشی،واقعا عاشق تنت باشد

روبرویت گلوله و باتوم،پشت سر خنجر رفیقانت

توی دنیای دوست داشتنی!!بهترین دوست،دشمنت باشد

دل به آبی آسمان بدهی،به همه عشق را نشان بدهی

بعد،در راه دوست جان بدهی...دوستت عاشق زنت باشد!

چمدانی نشسته بر دوشت،زخمهایی به قلب مغلوبت

پرتگاهی به نامِ آزادی مقصدِ راه آهنت باشد

آرزویی برای نرسیدن...
ما را در سایت آرزویی برای نرسیدن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : غزال جلیلوند ghazal74 بازدید : 377 تاريخ : شنبه 20 آبان 1391 ساعت: 12:59