خیلی مانده است هنوز
من و لبخندی آشنا
سلام و بوسه و باران
تِرَن
و مسافری
که دستش را تکان می دهد
چقدر آشناست
شاید جوانی من باشد.
یادم نیست
از خودم چند فرسخ فاصله دارم
نماز شکسته
که جای خود دارد.
اینقدر برو
که نفهمی
کفش هایت لنگه به لنگه اند
یا
سایه ات
سایه کس دیگریست
حالا کی ،
بماند
مهم اینست
که سرزده به دنیا آمده باشی
و آنقدر تنها
که مرگ بیاید
کنارت دراز بکشد
سیگاری روشن کند
قهوه ای بنوشد
و بعد بگوید
فردا شب هم می آیم
خواب نباشی..
برچسب : نویسنده : غزال جلیلوند ghazal74 بازدید : 463