سالها پیش از این به من گفتی
که "مرا هیچ دوست میداری؟"
گونه ام گرم شد ز سرخی شرم
شاد و سرمست گفتمت "آری"!
باز دیروز جهد میکردی
که از عهد قدیم یاد آرم
سرد و بی اعتنا تو را گفتم
که "دگر دوستت نمیدارم"
ذره های تنم فغان کردند
که "خدا را! دروغ میگوید
جز تو نامی ز کس نمی آرد
جز تو کامی ز کس نمی جوید"
در نگاهم شکفته بود این راز
که "دلم کی ز مهر خالی بود؟"
لیک تا پوشم از تو، دیده ی من
بر گل رنگ رنگ قالی بود
دوستت دارم و نمی گویم
تا غرورم کشد به بیماری
زآنکه میدانم این حقیقت را
که دگر دوستم نمیداری
از کتاب "شاید که مسیحاست..."
سیمین بهبهانی
برچسب : نئوکلاسیک,غزل, آرزویی برای نرسیدن, نویسنده : غزال جلیلوند ghazal74 بازدید : 432