شعری از مادر غزل نئوکلاسیک

ساخت وبلاگ

سالها پیش از این به من گفتی
که "مرا هیچ دوست میداری؟"
گونه ام گرم شد ز سرخی شرم
شاد و سرمست گفتمت "آری"!

باز دیروز جهد میکردی
که از عهد قدیم یاد آرم
سرد و بی اعتنا تو را گفتم
که "دگر دوستت نمیدارم"

ذره های تنم فغان کردند
که "خدا را! دروغ میگوید
جز تو نامی ز کس نمی آرد
جز تو کامی ز کس نمی جوید"

در نگاهم شکفته بود این راز
که "دلم کی ز مهر خالی بود؟"
لیک تا پوشم از تو، دیده ی من
بر گل رنگ رنگ قالی بود

دوستت دارم و نمی گویم
تا غرورم کشد به بیماری
زآنکه میدانم این حقیقت را
که دگر دوستم نمیداری

از کتاب "شاید که مسیحاست..."
سیمین بهبهانی

 

آرزویی برای نرسیدن...
ما را در سایت آرزویی برای نرسیدن دنبال می کنید

برچسب : نئوکلاسیک,غزل, آرزویی برای نرسیدن, نویسنده : غزال جلیلوند ghazal74 بازدید : 432 تاريخ : يکشنبه 7 مهر 1392 ساعت: 12:01